اهل محل صدایش میکنند «عمو گاریچی»، چون یک عمر آزگار با گاری، بار جابهجا میکرد توی بازار.
عمو را خیلی سال است میشناسم. از آن وقتها که امکان نداشت دست نبرد توی بقچه خریدش و به بچههای کوچه، خوردنی پیشکش نکند؛ میوهای، کلوچهای، تکه نانی.
حالا بعدِ گذشت سالها و فوت همسر و دخترش و به زندان افتادن پسرانش، در حد توان احوالپرسش هستم.
نمیدانم چرا، اما هروقت زندگی بهنظرم تلخ و خالی و پوک میآید یاد عمو گاریچی میافتم و شرمنده میشوم از خودم. یاد او که روزی تمام داراییاش را دودستی تقدیم طلبکار فرزندانش کرد و سالهاست سر پیری مستأجر است. تنها، مریض و بی درآمد.
آن اوایل که از محلهمان رفت یکبار با پدر رفتیم به آدرسش... امان از بازی روزگار... دلمان گرفت... عموی زحمتکش حلالخور را چه به این همه دربهدری... انگار رفته بودیم ته دنیا... همسایهها که قصه را فهمیدند با کمک خیران جابهجایش کردیم و برگشت به محله.
اصلاً کی فکرش را میکرد عاقبت عموی مهربان بشود این... لیلا دختر درسخوانش اینقدر زود از دنیا برود و نشود عصای دستش... خاله هم تاب دوری لیلا را نیاورد... یا پسرها بزنند جاده خاکی و خانواده خالی شود.
حالا هروقت که دل و دماغ ندارم و بهنظرم زندگی شلاقش را برایم میبرد بالا، تمام مدت غمبرک نمیزنم و میروم سراغ همسایهمان. ۱۴ سالی میشود که عمو چشمش به در است کسی از او سراغ بگیرد یا ببردش ملاقات پسرها. آن هم توی این روزهای کرونایی لعنتی که تنها دلخوشیاش را از دست داده. خواهرش را.
سنجاق یک: هر وقت فکر کردید زندگیتان مزخرف و بهدردنخور است و روزگاری که تویش گیر کردهاید را دوست ندارید و از همه عالم، خودتان را تنهاتر احساس میکنید «عمو گاریچی» را به خاطر بیاورید. پدری که بابت طلب حلالیت برای پسرهایش، چوب حراج زد به گاری و خانه و اسباب و اثاثش.
پدری که هر زمان میرود ملاقات دلبندان ناخلفش، تشویقشان میکند زیاد قرآن بخوانند! خدا ارحم الراحمین است.
پیرمردی را که این روزها ته دلش قرص است همسایهها دوستش دارند.
دو: قرآن کریم میفرماید: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کبَدٍ
همانا انسان را در سختیها آفریدیم.
نظر شما